همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

ماه آخر... هفته آخر... روز آخر ...

خانم دکترتو دوست داشتم. عمه سمانه ات معرفی کرده بود. مهسان جونم نزد ایشون دنیا اومده بود. و الانم که شما. مهربون بود. و جالب این جاست که در پاسخ به صحبت های ما (قربون صدقه رفتنامون!... انگار فقط ماییم که بچه داریم... )، یک"ای جونم" هم می گفت. و نسبت به عکسای سونوگرافی هات واکنش نشون میداد. به خاطر همین پیش دکتر دیگه ای، در بیمارستانهای طرف قردادمون نرفتم. کاری که بارها می خواستم انجامش بدم ولی چون دکتر با حوصله ای بود، این کار من هیچوقت عملی نشد و دوست داشتم زایمانم با ایشون باشه. از اواسط بارداری نزد خانم دکتر نبئی می رفتم.   ماه آخر اوایل، هر ماه می رفتیم و با شروع ماه 7، هر 2 هفته و ماه آخر هم هر هفته که در مو...
17 دی 1391

فراتر از لذت

تو منو میشناسی. یادم می آد، قبلا از سعادتی گفته بودم که قراره نصیبم بشه زمانیکه، که قلبت، اولین بار برای ما میزنه. اونزمانی که مارو به عنوان مامان وبابا بشناسی، نمی دونستم این سعادت و لذت اینقدر زود نصیبم میشه. وقتی بغل کسی هستی منو می بینی واکنش نشون میدی و اگه شیر هم بخوای کاملا سرتو سمت من بر می گردونی، گردنتو میکشی و دهنتو به سمت من باز می کنی و دست و پا میزنی تا من بگیرمت. دقیقا نمی دونم، از کی، با نگاهت می تونی منو بشناسی. خیلی خوشحالم.  خیلی از لذاتی رو تجربه می کنم که پیش بینی خیلی هاشو نمی کردم. خدایا شکرت ...
27 آذر 1391

خواب خرگوشی یا غذا گنجیشکی

خواب خرگوشی یا غذا گنجیشکی؟ کدومشی مامان؟ دوران بارداری از این روزها، رویا می دیدم. یک خانم کوچولو که فرقش با عروسک اینه که زنده است. و در این زندگی قشنگ عروسکی یک مامان داره که با عروسکش بازی می کنه...لالایی می گه... می خوابونتش... شیر بهش میده.. لباسای قشنگ تنش می کنه...نازش می کنه... موهاشو شونه می کنه... ولی حالا این عروسکه، که هست، همه کارای مذکور غیره شونه کردن موهاش، هم، روش صورت می پذیره... فقط این وسط" مامان" دیگه ازش چیزی نمونده ...  چرا؟ خودتون بهتر می دونین... آخه این عروسک کوچولوها خیلی خیلی مسئولیتشون سنگینه... پرتوقع هم که هستن... ... روزهای بارداری یادش بخیر، وقتی اطرافیان بهم میگفتن قدر این روزا...
27 آذر 1391

ماه نهم - رفیق نیمه راه

عزیزکم من و تو دوهفته از ماه  نه رو باهم گذروندینم ولی رفیق نیمه راه شدیم. من هر روز در فایل ورد واسه خودمو و تو می نوشتم و می خواستم یکدفعه در وبلاگت پست کنم، چون نشستن پشت میز کامپیوتر سخت بود و لپ تاب سخت تر. اون موقع که می نوشتم عنوانشون بود " هرچه می خواهد دل تنگت بگو. " دلم نیومد نذارمشون. الا ن اسمشو گذاشتم " رفیق نیمه راه " و می خوام یکجا در وبلاگت پست کنم. روز تولد تو  ورودمون به نه ماهگی     ماه اتمام انتظارها     ماه دیدار      ماه بی تابی .... مبارک.  وقتی ماه هشت تموم شد فکر میکردم ماه نه دیگه زود تموم میشه ولی الان یک هفته از این ما...
21 آذر 1391

مامانِ نمونه

عزیزکم گنجیشگکمم منظورم اینکه مامانِ مستقل بشم.   یک دلیلش، بخاطر ذوقی ای که دارم. و دلیل دیگه اش اینه که باباجونت در کرج تنهاست و دلتنگ خانمو دخترش. دخترِ نازش. امشب بردمت حموم. کفآب هم برات درست کردم، گذاشتمت اون تو. مثل اینکه خیلی آب بازی دوست داری. چون امشب هم مثل دفعه پیش که با مامان ملیح رفته بودی موقع شستنت جیک هم نمی زدی. خیلی هم کنجکاو شده بودی. تو عکسات معلومه چه حالی می کنی، تو صورتت رضایت پیداست.   ناخن هاتم گرفتم. سوهان هم کشیدم. البته خواب بودی. ناخنهای کوچولوتو، دلم نمی اومد بندازمشون دور.             پوشکتو که اولین بار تو بیمارستان، روز ترخیص...
11 آذر 1391

و آن زمان که خواست که بیاید...

روز تولدت روز دیدارت روز در آغوش گرفتنت روزی که تصمیم گرفتی پا به دنیای ما بذاری روزی که زمینی شدی روزی که ما رو مفتخر کردی اونروز 29 آبان ماه یکهزارو سیصد و نود و یک بود.    روزي كه تا ابد درخشنده ترين روز تقويم من است. تو امدی بدون هیچ توقعی بابت گلباران کردن قدم هایت . تو آمدی با چشمانی که برق عشق را داشتند . تو آمدی با نفس هایی که تمام زندگیم شد .   همای من فرشته من حال که این مطلبو می نویسم در کار این روزگار در عجبم.   یکشنبه پیش این موقع، توی شکمم بودی و من اصلا فکرشو نمی کردم، که فرداش باید تو رو در آغوش بگیرم.  آری، این تصمیم گرفته شده بود و از دست من خارجه، آنچه که در...
6 آذر 1391

دخترم هما...

باورم نمیشه باورم نمیشه عکس خودتو دارم پست می کنم... کاش میشد با فریاد نوشت. ولی من دارم فریاد می زنم. هما جووووووووووووووووووووووووووووون.......................................................... دخترم اینـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجاســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت. ...
4 آذر 1391

facebook تو

امروز صفحه  facebook تو فعال کردم. فعلا به نام ناهید عباسی تا دوستان بشناسن. البته توضیح دادم که به زودی تغییر خواهد کرد به نام " هما عباسی". آدرس وبلاگتم گذاشتم. شاید، این وبلاگ برای تو نوشته شده باشه، ولی مطمئنم مطالبش برای دیگران هم خواندنی خواهد بود، مخصوصا دلنوشته هاش. الان هم که دیگه تو ماه نه هستیم شاید مطالبی به صورت کلی بزارم.   امیدوارم بتونم  وبلاگ و fbتو همزمان فعال نگه دارم. ولی بیشتر وبلاگتو آپ می کنم. ...
21 آبان 1391

از مادر به دختر رسید!

من نمی دونم! این چه حوصله و صبری ایی که خداوند به مامان بزرگت داده!!؟ خیلی از وسایل کودکی من الان به تو می رسه. واقعا دستش درد نکنه. ... چه لذتی داره وسایلی رو که خودم استفاده می کردم الان برای دخترمه. جالبه بدونی تو همون قنداقی میری که من رفتم. فکرشو بکن قنداق مامانت. عتیقه هِ دیگه. من هم این قنداقو برای تو نگه می دارم. مامانت تو این قنداق: این صندلی که مامانت روش نشسته ایشالله تو بشینی ازت عکس بگیرم. رو انداز و حوله تنی من: اینو دیگه خودم خوب نگه داشتم عروسک ٦ سالگیمه.ساخت چینه. چین قدیما چیزهای خوبی می ساخته ها. خیلی دوستش داشتم. حتی بزرگترهام وقتی کوکش می کنی از آهنگش لذت می برن. ن...
21 آبان 1391

ماه هشتم – مهر و آبان – شروع و پایان در یک نگاه

این ماه برعکس ماههای دیگه اصلا تموم نمی شد. یکبار بابایی بهم گفت: تو، الان دو ماهه، توو ماهِ هشتی که!!! ولی الان که این مطلبو می نویسم 2 روزه که تموم شده و من کمی به خودم اومدم...میگم به خودم اومدم چون این ماه خماری می کشیدیم، من و بابایی. دلیلش ایناست:  حالا دیدی چرا هوش از سرمون پریده؟ به خاطر همین بدجور بیقرار و بی تاب خودت هستیم. روزهام که نمیگذره، ساعتها و دقیقه ها، کند شده. همش می گفتم ای خدا کی تموم میشه. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت ... این عکسارو به دیوار زدم. دقیقا جلوی چشممونه. من که هربار (بهتره بگم هر لحظه و هر ثانیه) نگاهت می کنم یه " پیدر سوخته " نثارت می کنم. آخه هیچ چیز دیگه نمی تون...
21 آبان 1391